انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
^^^^^*^^^^^ با زنگ گوشی که برای ساعت هفت کوک کرده بودم از خواب بیدار شدم هر چند خواب من دیگر خواب نبود. امروز درست یکسال میشد که در خواب و بیداری با خاطره هایش میگذراندم. لباس هایم را که از شب آماده گذاشته بود را بر تنم کروم و در آخر شال مشکی را بر سر انداختم، اصلا در این یکسال غیر از رنگ مشکی رنگ دیگری نمی شناختم. مامان و بابا نه ماه میشد که رفته بودند ترکیه و من تنها بودم. سوار ماشین مشکی شاسی بلندم شدم و به سمت گلخانهی همیشگی رفتم. آقا داود با دیدنم آهی کشید و لبخند غمگینی زد. با ناراحتی که در صدایش مشهود بود گفت: سلام آبجی، خوش اومدی. ممنون، آقا داود. اومدم گل بگیرم برا... نگذاشت حرفم را تمام کنم. چند بار سرش را تکان داد و نا محسوس نم چشمانش را گرفت و گفت: یه گشتی بزن هر کدوم رو خواستی برات میارم منم متقابل سرم را تکان دادم و بین گل های رنگ و با رنگ میگشتم و عطر گل ها را به ریه هایم تزریق می کردم. از یک ردیفی که گذشتم عطر گل آشنایی بینیام را نوازش کرد. برگشتم و چشمم خورد به گلی که سالها با آن خاطره داشتیم. رفتم نزدیک و شاخه ای را به بینیام نزدیک کردم. ذهنم پرواز کرد به دو سال پیش و درست همینجا - می دونی عسل؟ با سر خوشی جواب دادم: چی رو؟ - من عاشق این گلم، یه حس خاصی بهش دارم. انگار گل دیگری را در بغلش گرفته و جالبش اینه که این دو تا گل در کنار همدیگه زیبا و قشنگاند و تضاد رنگ ملایمی که بینشون به وجود اومده ادم رو به وجد میاره باز هم با صدای بلندی خندیدم و گفتم: چه تحلیل قشنگی. چه نگاه خاصی خوبی به این گل داری. می خوام بیشتر بدونم نگاه عاشقش را به چشانم دوخت و بدون پلک زدنی ادامه داد: این گل بوی خوب و خاصی داره، بخصوص الان که من رو یاد تو میندازه. عسل، این گل نمادی از چشم انتظاری زیبا و شیرینی هست. نشانهای از یک وصال - عسل خانم؟ با صدای داود که شاهد عاشقانه های منو نیما بود به او چشم دوختم اما اون وقتی نگاهش به صورتم افتاد سرش را پایین انداخت. دستی به صورتم کشیدم. صورتم پر از اشک بود. این روز ها حتی اختیار چشمانم هم که بی بهانه و با بهانه می باریدن دست خودم نبود - ببخشید مزاحم شدم. می خواستم بدونم کدوم گل رو انتخاب کردین نگاه پر اشکم را به شاخه گل تو دستم دوختم و گفتم از همین یه دسته گل بدین داود هم که دیگر اختیار اشک هایش دست خودش نبود چشمان نم دارش را روی هم قرار داد و مشغول گلها شد. منم میان گل ها قدم می زدم و خاطرات مثل پتک رو صورتم می خوردند نیما؟ - جانم ببین این گل ها چه خوشگله، من می خوام دسته گل عروسیم از هر رنگ گل رز باشه لبخند جذاب و خواستنی بر لب نشاند و گفت: باشه قبوله اما من گل دامادیم از همون گل های میشه که بهت نشون دادم. چون گلبرگ های سفیدش منم که گل برگ های کوچک لیمویی که تو باشی رو بغل گرفتم و تو رو از خود جدا نمی کنم صدایم را کمی بلند کردم تا به گوش داود برسد آقا داود، بی زحمت یک دسته گل دامادی برام حاظر کن. داود که داشت با گل ها کلنجار می رفت دست هایش بالا خشک شد و با تعجب به من چشم دوخته بود. حتما داشت به این فکر می کرد که دیوانه شدهام گل را با احتیاط و وسواس در ماشین جای دادم و به سمت جایگاه ابدی عشقم رفتم نگاهم که به سمت عکسش افتاد انگار قلبم را چنگ زدند. نیمای من می داند که یکسال دلتنگ آن چشمان گیرایش هستم. می داند که امروز همان تاریخی بود که برای عروسیمان تعین کرده بودیم. دسته گل را روی سنگ سرد گذاشتم سلام نیما، ببین بی معرفت به جای اینکه تو دسته گل عروس رو بیاری من دسته گل تو رو آوردم. نمی خوای بلند بشی. همون دسته گل رو آوردم که آرزوت بود. نیما مگه تو نبودی که می گفتی گل نرگس با غنچه ی لیموییاش خوشگل هست. مگه تو نبودی که می گفتی اگه گلبرگ های بزرگ از گلبرگ های کوچکش جدا بشه زیبایی نداره؟ نیما ببین عسل بدون تو زیبایی نداره. عسل بدون تو معنی نداره. اصلا نامرد تو چرا بهم گفتی نرگس نماد انتظاره؟ یکساله دارم انتظار اومدنت سر قرار همیشگی رو می کشم. نیما الان که تو نمیای من میام پیشت! ببین دسته گلت رو هم میارم ها تو تو بشی دوماد و من بشم عروس. دیگه نمی خوام انتظار بکشم تیغ را در رگ دستم لغزاندم و سرم را روی گل ها گذاشتم. نیما چقدر با کت و شلوار سفیدش خوشتیپ شده بود. دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت، دسته گلش رو بهش دادم
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
o*o*o*o*o*o*o*o و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت
o*o*o*o*o*o*o*o صدیقه با درموندگی گفت هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره ابی با خشم غرید
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* میــدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟ در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز، یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست هایش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لبم بردار و بینداز. زن هم دست هایش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چکار کنم. ناچار با لب برداشت شیرین بود، ادامه دادند *-*-*-*-*-*-*-*-*-* عباس معروفی
شونره آذر روز دانشجو تو ایرانه یه خاطره برا اون روز دارم که میگم خدمتتون ترم اخر دانشگاه بودم و قدیمی برا همین اتاق بسیج دانشجویی رو دادن بهم که ژتون غذای دانشجو ها رو بدم البته خودمم بدم نمیومد چون میشد روزی چندتا ژتون تک زد و وقتایی که غذای سلف سرویس دانشگاه خوب بود..یه دل سیری از عزا دراورد یا به داد رفیقا ی گشنه رسید خلاصه که بد نبود روز شونزده اذر بهم گفتن که از بعد از ظهر تو اتاق باشم چون مراسم بود و برا خوابگاههای بیرون دانشگاه غذا نمیبرن تا همه اجبارا بیان تو مجتمع مرکزی و منم ژتون اضطراری به اونایی که میان بدم برا شام اینطور که مشخص بود از چندتا از دانشگاههای شیراز هم میومدن و اصل کار من خدمت دهی به اونا بود ^^^^^*^^^^^ القصه تا وسطای مراسم کار من شد ژتون دادن به ملت اخرای مراسم که میخواستن شام بدن...منم هُل خوردم تو سالن مراسم عجیب بود که چلوماهی و نوشابه و مخلفات تو ظرف یکبارمصرف سرو کرده بودن قاشق و چنگال یکبار مصرف هم داخل ظرف رفتم کنار دوستام نشستم و شروع کردم شام خوردن حین خوردن چنگال پلاستیکی شکست..اونو انداختم دور و با قاشق ادامه دادم که قاشقه هم شکست..ارزونترین مدلش رو خریده بودن ناکس ها عوض چلو ماهی رو با خریدشون جبران کرده بودن دیدم انگار نمیشه ادامه داد طبق روش اجداد بز چرون خودم با دست نشستم به خوردن خدایی کیف هم میداد یه لحظه دیدم کل ردیف دوستان دارن با دست میخورن..دیگه عادی شد..یه مِلِچ مولوچی راه افتاده بود که واویلا حضرات رؤسای دانشگاه هم برا اینکه رزومه ی کاریشون عالی بشه از صدا و سیما و خبرنگارها هم دعوت کرده بودن تا این مراسم رو پوشش بدن به جهت پاچه خواری بالا دستی های خودشون شام تموم شد..مراسم تموم شد..منم از خستگی زیاد رفتم تو همون اتاق بسیج..در رو قفل کردم و کپیدم..فرداش هم تا عصر کلاس داشتم عصر فرداش رفتم خونه ^^^^^*^^^^^ در بدو ورود حس کردم یه خبرایی هست چون همه چی مشکوک بود وارد که شدم داداشم رو دیدم..تا سلام کردم منفجر شد از خنده..شکمش رو گرفت و رو زمین ولو شد رفتم تو پذیرایی دیدم همه منو که میبینن هرهر میخندن یه لحظه شک کردم نکنه شلوارم پاره س یا موهام یجوری شدن تو اینه نگاه کردم و دیدم نوچ همه چی عادیه تا اینکه بابامو دیدم عجیب بود اون نمیخندید برعکس داشت با غیض نگاهم میکرد سلامش کردم گفت زهر مار خاک بر سرت بیشعور دیگه واقعا گیج شده بودم نمیدونستم چی شده..چه خبطی کردم یا خدا اخرش مادرم اومد و گفت بچه جون..تو همیشه باید عین عنتر ادا در بیاری اونم تو دانشگاه..اونم جلو دوربین تلویزیون؟؟ گفتم به جون خودم من کاری نکردم مادرم گفت باشه..تو درست میگی..پس بشین پای اخبار و شاهکارت رو ببین تا دوساعت که کانال عوض میکردم تا شبکه ی یک..اخبار سراسری پخش شد بعد کلی طول و تفسیر مراسم دیروز دانشگاه شیراز رو نشون داد حالا قصه چی بود دوربین یه لحظه میوفته روی من منم با دست دارم کوفت میخورم بعد این صحنه رو چند بار هی نشون داد از قرار از دیروز تا امروز شبکه ی استانی سه بار شبکه ی سه..شبکه ی یک..هر کدوم دوبار شام خوردن من رو نشون داده بودن دستمو رو به اسمون کردم و گفتم ای خدا تورو خدا منو بکش کم تابلو بودم تو دانشگاه این آخریش رو چکار کنم؟ فردا هم امتحان دارم اگه نرم دانشگاه هم که بابام منو شقه میکنه برم هم که عین آدم کون پتی همه بهم میخندن خدایا به چه گناهی منو داری میچزونی؟؟؟ هعییییی فرداش تو خیابون ملت هم بهم میخندیدن تو دانشگاه که هیچی..کلا سوژه شده بودم تا یکماه هم پس لرزه های اون شام خوردن منو میلرزوند فقط اینو فهمیدم قاشق چنگال یکبار مصرف خر است دانشگاه خر صدا و سیما پدرجد همه ی خرها س شام خر است مراسم خر است شونزده آذر خیلی خر است اما غذا خوردن با دست خیلی باحاله برنج خالی رو بادست بخوری تو دهنت مزه ی چلوکباب سلطانی میده ....
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم